... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

بهاره و بارون میبارهههه ...

امروز ساعت ١ ربع به ٢ ظهر یه بارون بهاری با شدت بارید ... من و دخملم از شدت بارون هیجان زده شدیم ، رزانا رو بغل کردم رفتیم دم پنجره و بارونو نگاه کردیم و نفس کشیدیم... راستی دخملیمم دخمل بارونه روزی که دنیا اومد اولین بارون پاییزی ام اون روز اومد... پ.ن:به عشقم امروز برای سومین بار  غذای کمکی حریره بادوم دادم و مثل جوجوها خورد...(خدارو شکر) ...
27 فروردين 1391

کارهای جدید تو ...

      سلام عشقم ... الان که دارم واست مینویسم ١ ساعته از حموم اومدی و شیر خوردی و خسته و کوفته خوابیدی ... عیدمونم با همه خوبیا و بدیاش تموم شد و بهترین عید من بود چون تو رو داشتم و سالی که گذشت بهترین سال زندگی من بود، سال ١٣٩٠ سالی که تو عزیزترینم توش به دنیا اومدی ... عزیزم الان ١٦٤ روزه که تو رو داریم و انگار دنیا رو داریم ، الان دیگه هر چی میگذره تو هی کارای بیشتری یاد میگیری و دل ما رو هم بیشتر میبری... اجسامو دیگه تقریبا با دستات میتونی بگیری ... مثل خودم شب زنده داری و شبا که میشه تازه سر حال میای و تا بهت پخخخ میکنیم از خنده غش میکنی که نخوابونیمت ...(البته این عادت بدیه و از امسال تصمیم گر...
18 فروردين 1391

اولین عید و 5 ماهگیت مباااارک عشقم ...

سلام  رزانای  نازم ... عزیزم  اولین عیدت مبارک ... امسال سال نهنگه   و ما اولین عیدیه که ما تو رو داریم و خیییییلیییی خوشحالیم ... امروز سومین روز عید بود و تو ٥ ماهگیت تموم شدو به سلامتی وارد ٦ ماه شدی... شب عید من و باباییت با هم قهر بودیم و خیییلییی ناراحت بودیم من خونه ی مامانم بودم و بابایی ساعت ٢ شب اومد دنبالم اومدم خونه یه کمی حرف زدیم و یه کم گریه کردیم و آشتی کردیم تو اون موقع خواب بودی از هیییچییی خبر نداشتی ، سر موضوع مسخره ای این همه خودمونو ناراحت کرده بودیم ... صبح ساعت ٨ و ٤٤ دقیقه سال تحویل شد من و تو و بابایی بودیم تو هم بیدار شدی و سال که تحویل شد عک...
4 فروردين 1391
1